۱۳۸۸/۰۱/۲۱

و بازي شروع شد ...

و بازي شروع شد ...
امروز 7/12/87 بود! من و مادرم رفته بوديم بيرون تا بعد يه سري كارهاي بانكي بريم عيادت پدربزرگم. ساعت 12:30 منو مادرم منو مادرم در حالي كه همه كارهامونو انجام داده بوديم رسيديم به بانك صادرات (در مورد زماني كه قرار بود خونه پدربزرگم برسيم ذهنتو مشغول نكن، اين عادي ترين زمان رسيدن ما به اونجا بود. البته مي فهمم كه تصورش هم مشكله... به هر حال)

ما كارامون رو تو بانكهاي ديگه در كسري از ثانيه انجام داديم و در حالي كه تقريبا از سخاوت كارمندان در بذل و بخشش زمان به مشتريان سخت زير تاثير قرار گرفته بوديم سرخوش از زمانبندي انجام نداده ولي انجام شده مان به بانك بسيجيان يا همان مهر (صد البته با تلفظ به كسر) رفتيم تا تير خلاص را از سيستم نظام بانكي دريافت كرده و به عمر و عذت كارمندان دعا كنيم . ولي دست تقدير گريبانگير يقه شخصي شد كه زمان لازم را قرباني نكرد! ( زمان رو كه مفت نمي دن! يه صلواتم مي تونست يه ترم كارمون رو جلو بندازه اگه شكر حضرت حق رو بعد زمان اضافه اول به جا مي آورديم! ) گزينه هايي كه در داخل بانك مهر بود عجيب برنامه ريزي شده بود تا كارمندان كارهاي ارباب رجوع را در بهترين حالت ممكن و در نهايت بازده پيش نبرند.

شنيدين كه مي گن يكي براي همه و همه براي يكي؟ اونجا دقيقا همين وضع بود، شايدم تقريبا همين وضع... خودتون قضاوت كنين : 2 نفر كار 10 ها نفر رو مي رسيدن و هشت نفري هم كار 2 نفر رو. 8 نفر اونجا پشه مي پروندن و اونقدر وقت آزاد داشتند كه خودكارشونو تو دهان، گوش ، بيني و يا هر سوراخ ديگه اي كه مخالف شرع هم نبود، مي كردن و 2 نفر هم مثل چي كار مي كردند! اين "چي" كه ميگم از اون چي ها نيست ! "حلزون"!! باورش سخته ولي حتي "حلزون" هم نمي تونه لغتي باشه كه من راضي بشم تا براي اونا به كار ببرم!

من تو انتخاب بعضي لغات واقعا حساسم و اگه قراره براي اون شخص لغتي انتخاب كنم كه بيانگر رفتار باشه بايد موجوديتي باشه كه مفهوم حركت رو به چالش بكشه ، يه چيزي كه ساكن نيست ولي نميشه كيسه رو شل كرد و با بذل و بخشش لغت حركت رو به اون عطا كرد. شايد Bullet time or Slow motion, I mean REALLY Sloo0OOWW noo00OOshheeeeennnnnnn….. عبارتي باشه كه من دنبالش هستم! بعيد مي دونم اون كارمند تو هر 15 دقيقه حتي به يه كاربر به طور كامل خدمات ميداد. طبق حساب مامانم تو اون يه ساعتي كه از زندگيمونو اونجا تلف كرديم فقط 4 نفر از اون صف طويل اونجا سالم و سلامت در رفتن كه از بين اونها به 3 نفر خدمات دهي شد و يك نفر هم در حالي كه بازه باز ‌‍مادربزرگ تا نوه هاي كارمندان بانك رو به باد نگفتني هاي مگوي مغاير با شريعت گرفته بود متواري شده بود. ساعت 13:30 شد و گر چه زمزمه هاش هم به اندازه كافي داغونم كرده بود شاهد اين بوديم كه علنن كارمند بانك فعاليت هاي شبه خدماتيش رو قطع كرد و گفت :" اينا رو قبول نمي كنم".

البته 5 دقيقه قبلش (بعد از 55 دقيقه تو صف بودن مامانم) گفته بود كه ديگه توان عملياتيش كه به زمان وابستگي نزديكي داره داره رو به 0 ميره. 55 دقيقه واس مامانم كافي بود تا بانك رو به خاك و خون بكشه ، فكرشو بكنين اگه گلوله يه اسلحه ي M82A1 كه يه مغز رو از فاصله بيش از يك كيلومتر از هم مي پاشونه بخواد بعد يه سانتي كه از عمرشو فارق از خان لوله گذرونده بخوره به يه كله همون كارمند بانك چه جهنمي به پا مي كنه، ولي مامانم مسلح نبود و اگه مي خواست با منطقي پيش بره كه اون كارمند هم حرفاشو درك كنه هنر دست مسلح به پنجه بكس رو مي طلبيد. پس مامانم به همراه همه افرادي كه اونجا درگير بودن يه راست رفت سراغ يكي كه بنظر مي رسيد رئيسه تا به حرفاشون كه مشخصا مشخص بود عاري از بد و بيراه نبوده گوش بده. عكس زير تصوير اين شخص رو در حالي گپي با كابر پشت خط تلفن نشون مي ده در حالي كه چشك بيش از نيمي از افرادي رو كه اطراف ميزش بودن رو خون گرفته بود!


! بعد يه بسته كامل از ديالوگ هاي تارانتينويي شاكيان، من و ساير بستگان شاكيان بيرون شديم تا "خارج از وقت اداري با امور افراد رسيدگي شود" گر چه ما رو با اردنگي (چيزي تو مايه هاي لگد استر) بيرون نكردن ولي حركتشون واقعا برام دردناك بود . بيرون مطمئن بودم كه "زمان باز هم در خدمت كارمندان خواهد بود" پس رفتم و كلي تنقلات خريدم. از همون آت و آشغال هايي كه مطمئني براي سلامتيت سم هستند و با تمام وجود از خوردنشون لذت مي بري . كارمند ديگري به كارها رسيدگي مي كرد و اين به تنهايي يادآور آفتاب لطف حضرت حق بود كه كم كم خاطره سايه سرعت ساكن رو از ذهنم خارج مي كرد . مامانم نيم ساعت بعد بيرون اومد و لبخندش نشون مي داد مثل هر ايرانيه ديگه اي يك و نيم ساعت زمان سوخته رو فراموش كرده چون ايرانيه و فراموشكار بزرگ شده مثل بيشتر كسائي اين مطلبو دارن مي خونن.

منم دارم لبخند مي زنم چون ديگه اولين پست بلاگمو پيدا كردم. اين اولين پست بلاگمه. (بعدا كه فهميدم رئيسه اون كارمند ديگه رو مجبور كرد كار آقاي زون رو انجام بده كمي آروم شدم... ولي از شما چه پنهون هنوزم دردش مونده!)


!Heavy weapon Guy : HEAR, I COME

3 comments:

سعید محمدی گفت...

سلام برای شروع بد نبود خوب بود!
فقط یه چیزی
فارسی رو پاس بداری بد نیست
یه فاصله ای،ویرگولی،پاراگرافی چیزی بزار که خواننده بیچاره برا گم نکردن خط با انگشتش رو مانیتورو نگیره

ناشناس گفت...

bah bah

ناشناس گفت...

سلام.
بد نبود. اما اين سبك صحبت منو ياد 750 ميندازه و به نظرم خواننده عادي رو كمي سر در گم ميكنه.شايد بهتر باشه عوصش كني!it's an idea!